مجنون شيرين
چند روزي بود که بچه هاي محل ، مجنون صدايش مي کردند ، چون عاشق ليلي ، دخترهمسايه شان شده بود .
يکي از همين روزها ، در خانه ي ليلي را زد و به پدر ليلي گفت :
" من مجنونم . پيشه اي ندارم غير از عاشقي . هيچ ندارم ، غير از قلبي عاشق . آمده ام به خواستگاري دخترتان ليلي . "
پدر ليلي ، در را مجکم به روي او بست .
قلب نازک محنون شکست !
در راه برگشت ، شيرين ، همسايه ليلي را ديد . شيرين برايش لبخند زد ،
قلب مجنون يک لحظه از حرکت باز ايستاد .
به دنبال شيرين راه افتاد وبا خود زمزمزمه کرد:
فرهاد بودن هم بد نيست !