• وبلاگ : دنياي خاطرات من
  • يادداشت : ترم دوم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    مجنون شيرين

    چند روزي بود که بچه هاي محل ، مجنون صدايش مي کردند ، چون عاشق ليلي ، دخترهمسايه شان شده بود .

    يکي از همين روزها ، در خانه ي ليلي را زد و به پدر ليلي گفت :

    " من مجنونم . پيشه اي ندارم غير از عاشقي . هيچ ندارم ، غير از قلبي عاشق . آمده ام به خواستگاري دخترتان ليلي . "

    پدر ليلي ، در را مجکم به روي او بست .

    قلب نازک محنون شکست !

    در راه برگشت ، شيرين ، همسايه ليلي را ديد . شيرين برايش لبخند زد ،

    قلب مجنون يک لحظه از حرکت باز ايستاد .

    به دنبال شيرين راه افتاد وبا خود زمزمزمه کرد:

    فرهاد بودن هم بد نيست !