• وبلاگ : دنياي خاطرات من
  • يادداشت : دايي جونم
  • نظرات : 6 خصوصي ، 23 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    رسيدم به وسطاي ترم دوم ....
    واي خدا مردم از خنده ... حسينم يه بار به من گفت مي خوام سوسک بيارم بندازم روت ... اما طفلک ترسيد من غش کنم از ترس برا همين نياورد ... اما چه خوب حالتو گرفته ها .... کلي ذوق کردم

    آره جون خودت نمي دونستي چرا هب بهت نگاه مي کنه ؟؟؟ اي دخره ناقلا ...

    ريحانه اين پستت خيلي خنده دار بود ... همش خنديدم ... دلم وا شد بخدا .......
    فکر کنم به اندازه اي که فکر مي کردي گيجي ... گيج مي زدي خواهر

    سلام
    سلام
    درس خوندنم نمياد خوب چيکار کنم ...

    جاي اجي ساراي دوست داشتنيم خالي ... عاشق هيجانه ...
    پست اول ... که به قول خودت هيچي نيم شد ازش فهميد ... پس بي خيالش ...
    مي ريم سر ترم اول .... عين اين فيلم سينمايي ها مي مونه ... نمي دونم چرا با خوندش خنديدم يه کمي ... خيلي از اين اتفاقا از همين کل انداختنا شروع مي شه ... فيلم دلشکسترو ديدي ؟؟؟ اگه نديدي ببين خيلي با حاله .... پست اولتون مثل اونا بود
    سلام اميدوارم هر چه زودتر حالشون خوب بشه .

    واي خانومي خوشحاليم با شنيدن خبر سلامتيه داييت صد برابر شد

    عزيزم دير نكنيا تولده

    قربونت برم..چه اشکالي داره.؟ منم با اجازه ات مي لينکمت...
    ولي متاسفانه همونطور که تو چند کامنت قبل هم توضيح دادم (مجبور شدم خودم براي خودم کامنت بزارم[نيشخند]) صفحه ارسال مطلب جديد برام باز نميشه.مدام مي گه لطفا چند لحظه صبر کنيد..سرعت اينترنت به شدت پايينه.هزار بار اومدم يه پست جديد بزارم اين پرشين بلاگ بدجنس نمي زاره[ناراحت].بازم دارم امتحان مي کنم .به محض اينکه صفحه باز بشه حتما پست جديدم رو مي زارم...اوووه هنوز يه عاااالمه حرف نگفته باقي مونده..
    بازم مرسي.
    يا حق[گل][قلب]

    ريحانه گلم سلام...چقدر ما آدما نزديك به هم هستيم و نمي دونيم...شايد تو دنياي واقعيمون هزار هزار تا آدم با سرنوشت مشابه سرنوشت ما هر روز دارن از كنارمون رد ميشن و ما بي خبر حسرت زندگيشون رو مي خوريم.خوبي دنياي مجازي به اينه كه اينجا افكار آدما (و نه زبانشون)بدون سانسور و رو درواسي با هم صحبت مي كنن.اينه كه جنس كلام آدما اينجا نابه و به دل ميشينه.مثل نوشتهاي تو عزيزم كه همه آرشيوت رو از صبح نشستم و با دقت خوندم...نمي خوام با مرور گذشته ات ناراحتت كنم..مي خوام بگم خوشحالم كه الان موفقي...و دلم مي خواد و دعا مي كنم در آينده به اونچه لايقت هست برسي...

    بابت دايي محترمت متاسفم ولي باز خدا رو شكر مي كنم كه به خير گذشت و آسيب جبران ناپذيري بهشون وارد نشد...واقعا هدف بعضي از آدما از زندگي كردن تو نكبت و كلك و دروغ چيه؟(مثل همين آقاي ضارب)

    خوشحالم باهات آشنا شدم عزيزم..

    واااي چه قدر اين روزا خبر غم انگيز ميشنوم

     <      1   2